گفتم بد نیست تا هفته ی دفاع مقدس تموم نشده،یه خاطره ای رو براتون تعریف کنم.البته خاطره که نه بهتره بگم یه خواب.خوابی که از یکی از شهدا دیدم.(شهید سید مرتضی آوینی)
یادم نیست درست چند سالم بود، ولی می دونم راهنمایی بودم.اصلا شهید آوینی رو نمی شناختم ، فقط تو کتابا مطالبشو خونده بودم. و ایشون به اسم سید اهل قلم می شناختم نه شهید...
در واقع نمی دونستم شهیدن.فکر می کردم بسیجی هستن که به مرگ طبیعی از دنیا رفته ان .ولی چون خیلی نوشته هاشو دوست داشتم دنبال شخصیتش می گشتم.یه روز تمام بود که تمام فکرم مشغولش بود. از دیگران که می پرسیدم می گفتن شهید آوینی رو می گی؟منم که نمی دونستم می گفتم... بعد رو این قضیه فکر کردم ،اگه شهیدن چرا تو جبهه شهید نشدن،یا کجا و چطور شهید شدن...
کاملا اتفاقی این سؤالات یک روز قبل از سالگرد شهادتشون برام پیش اومده بود.و در واقع شب شهادتشون بود که خواب دیدم:
کسی به طرفم می آمد،چهره اش آشنا بود ولی یادم نمی آمد کجا دیده بودمش.و اینقدر صورتش می درخشید که گویی خورشید بود،از من خواست به دنبالش بروم انگار می خواست جایی را نشانم دهد... ولی نمی دانستم چرا باپاهای کاملا بریده قشنگ راه می رود. از جاهایی مرا می برد که تاکنون در این دنیا مثلش را ندیده بودم.و در بین راه با کسانی هم صحبت بود که از زیبایی شان ندیده بودم. گفت: من را که می شناسی ؟سید مرتضی...
شنیده بودم خیلی در موردم کنجکاو شده بودی! و دلت می خواست از نحوه ی شهادتم ولحظه هایش بدانی! درست می گویم؟ ساکت ماندم ... اشاره کرد به مکانی. دیدم سر بر بالین خاک نهاده و فورانی از خون خاک خشک را سیراب می کند.و دو پایش قطع شده...هر چه خواستم به سمتش بروم نیرویی مانع می شد...
شب خوشی بود. چه شکرها که از کلامش نمی بارید. و چه ناگفته ها که با هم نگفتیم...
وقتی که از خواب بیدار شدم، همه چیز را کاملا به یاد داشتم ... ویادم نمی رود وقتی همان روز به خانه ی دوستم رفتم و عکس لحظه ی شهادتش را بر دیوار خانه شان دیدم... درست همان چیزی که من دیدم...
و به این رسیدم که شهدا زنده اند. شهدا کارهای مارا می بینند... پس کمی به خودمان بیاییم وتا فرصتها را از دست ندادیم (ماه مبارک رمضان را) از درون تکانی بخوریم...
|